الزایمر

ساخت وبلاگ

یه چیزایی یادم میاد اما خیلی تاریک و گذرا
بعد از اینکه مامان اینا از کربلا اومدن میگفتن از همه چیز واهمه داشت میگفتن میترسیده و خودشونم نتونستن زیارت کنن
قبلتر از اونم تنها تو خونه نمیموند گریه و زاری که بیاد بیرون از خونه
یه بار از خونه زده بود بیرون و بعد گم شد یه مدت منتظرموندیم بعدش کل خانواده بسیج شدن که بگردن دنبالش اخرشم تو یه کوچه ای گرم و سرخ پیداش کردن بعد پیداشدنش حتی نمیتونست آب بخوره اون قدر از دست خودش عصبانی بود
بعد اون قضیه هر روز یکی میرفت دنبالش
یکم که گذشت گیر دادن هاش شروع شد _اینا کین اینجا؟+کسی نیست صدای تلویزیونه
اما خب بعضی چیزا خوب یادش بود بدی این بیماری اینه که کسی باور نمیکنه
طرف داره مثل بلبل باهات حرف میزنه کافیه یه سوال بپرسی تا به پته تته بیفته و فکر کنی داری دست به سرت میکنه عجب فیلمی بازی میکنه
کم کم از انجام همه ی کارا سر باز میزنه
اینجاست که ما آدمای دانای کلی که شایدم به تنگنا رسیدیم قضاوت میکنیم
اونقدر از اندام هاش کار نمیکشه که روز به روز بیشتر تحلیل میرن ازش میخوای راه بره امتناع میکنه فکر میکنی دیگه واقعا داره لجبازی میکنه
و روز به روز همه چی درهم برهم تر میشه
شنوایی فوق العاده اش و حس ششمش باعث آزار میشه کم کم
میخوای یواشکی برای انجام یه کاری تنهاش بذاری اما میفهمه
عجیب بود که وقتی میفهمید یکی خوابیده بیشتر سر و صدا میکرد طرف و پیدا میکرد هی بهش دست میزد میگفت اینجایی کلمات قاصره از ابراز حس فرد خسته و خوابالویی که تا چشش گرم شده این صدا رو شنیده طی نیم ساعت ده بار یکی لمسش کرده و با وحشت از خواب پریده
یه دوره ای رسید که میخوابید وقتی بلند میشد میدیدی بله خرابکاری روشم نمیشد بگه که این اوضاع رو وخیم تر میکرد
یه زمانی یادم میاد وقتی واسش ویلچر خرید چقدر مامان خودم ناراحت شد اما حالا حتی قادر نبود رو ویلچر هم تعادلش و حفظ کنه
اونوقت یه گوشه ی خونه شد محل گذاشتن تخت بیمارستانی حالا از حرفاش شاید دو کلمه میشد بفهمی اونم دو کلمه ی نامفهوم اما بازم عجیب بود که سر بزنگاه یه حرفایی میزد که همه شک کنن واقعا این بیماری الزایمره؟؟؟زندگی چه بازی هایی که با آدم نمیکنه طرف مریضه اما کسی باور نداره
بعد داد زدن هاش شروع شد هی التماس که تو رو خدا بخواب نصفه شبه همسایه ها بیخواب شدن شاید دو سه صبح میخوابید فرداش باز ساعت ۶ بیدار باش اگرهم دیر میرسیدی که ...
گاهی هم متوجه میشدی که قرص هایی که قورت داده بوده قورت نداده بوده
هنوزم نمیدونم این رفتارا جزو علایم این بیماریه یا نه ولی واسه یه آدم جنگ روان بود مخصوصا وقتی خودت کلی مشکل داشته باشی
به هر حال از اون روزها ماه ها گذشت و از اون ماه ها سال ها و هر روز بدتر از دیروز
رفتار عجیب بعدیش آرامش داشتن تو بعضی مکان ها و نرم تر و خوش قلق تر بودن با بعضی افراد خاص بود
گذشته از تموم زحمتا (که واسه پدر ومادر وظیفه اس)
قضاوت های بیجا از جانب آدمایی که نه یه لحظه جای ما بودن نه جای اون آدم و میکشت چقدر واسه یه آدم معمولی سخته که عزیزش جلو چشاش ذره ذره آب شه
چقدر ممکنه اعصاب آدم تو فعالیت ها و مشکلات روزه مره اش خورد شه و مسلما این اتفاقات وچیزایی هم که میبینه و میشنوه رو اعصابش تاثیر میذاره و منجر میشه رفتار عجولانه و عصبی و شتاب زده بکنه
هیچ کسم نمیدونه دقیقا چه گلی باید به سرش بگیره!بار مسئولیتی که فقط رو دوش یه نفره اون یه نفرم کلی مسئولیت دیگه هم داشته باشه و اینا به کنار درنهایتم به جایی برسی که هیچکاری از دستت واسش برنیاد
و همه اینا به جهنم با دلت چیکار کنی که از این به بعد باید واسه دیدنش پر بکشه و فکر کنی اون که منو یادش نمیاد منم دیگه تواناییش و نداشتم
پیش خودت بگی کاش بیشتر راجع به بیماریش مطالعه میکردم کاشکی فارغ از تموم مشکلاتم یکم مهربون تر بودم دیرتر عصبی میشدم صبورتر بودم کاش خیلی کارا رو میکردم و از خیلی کارام چشم میپوشیدم
اما زمان دیگه به عقب برنمیگرده
#دوستت‌دارم‌عزیزه

+ نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 21:18&nbsp توسط افرابن  | 

فردا تولدمه...
ما را در سایت فردا تولدمه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afrabontanha بازدید : 111 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:19